چه فرجام تلخی دارند آنان که واقعیت و حق را میگویند
گویند شیخی در مسجدی پیش نماز بود. روزی در حال سجده شیخ را دستشویی بگرفت و نتوانست کاری بکند. پس شلوارش را خیس کرد و سجدهٔ آخر طولانی شد.جماعت پشت سر هم در حالت سجده ماندند. بعد از مدتی شیخ از سجده بلند شد و سلام داد و نماز را به اتمام برد.
جماعت پشت سر علت این سجده طولانی را جویا شدند. شیخ که نمی توانست حال قضیه را باز گوید، دست به دامان دروغ شد و گفت :در حال سجده دیدم زن و شوهر جوانی در دریای سرخ در حال غرق شدن هستند؛ پس به کمک آن ها رفتم و علت طولانی شدن این بود که آنجا رفته بودم.
جماعت جاهل و ساده لوح حرف شیخ را باور کرده و با خود گفتند :
عجب شیخی نصیبمان شده!!
در بین آن ها یکی خوش باورتر از همه بود؛ به منزل رفت و قضیه نجات آن زن و مرد جوان توسط شیخ در حال سجده را برای همسرش تعریف کرد .زن که بسیار با هوش و عاقل بود،گفت :
باید چنین شیخی را برای صرف غذا به خانه دعوت کنیم تا خیر و برکت به خانه بیاید. مرد را این فکر خوش آمد . زن گفت: تنی چند از یاران شیخ را نیز دعوت کن.
القصه زن غذایی درست کرد و شیخ و یاران از در درآمدند.زن غذا را در آشپزخانه منزل کشید و مرغ های پخته شده را بر روی برنج ها گذاشت و مرغ شیخ را زیر برنج پنهان کرد.غذای هر یک از میهمانان را دادند و شیخ نگاهی به غذای خود انداخت، به مرد ساده لوح گفت:
غذای من چرا مرغ ندارد؟
مرد شرمنده شده بانوی خانه را خواست و گفت:
چرا غذای شیخ مرغ ندارد؟ زن گفت: دارد،ولی شیخ گفت که ندارد.
زن گفت : یا شیخ، چطور از اینجا توانستی در دریای سرخ زن و مردی را در حال غرق شدن ببینی، ولی مرغی را که زیر برنج هست ، نمی توانی ببینی...!!
و اما...
یکی بود که می گفت :
من امام زمان را تو جلساتم می بینم و صندلی و بشقاب اضافه می گذاشت... چطور امام زمان را می دید، ولی این همه دزد را در اطراف خود نمی دید....!
امان از تزویر!!....فغان ازجهالت!!
داستان_کوتاه
سه نفر محکوم به اعدام با گیوتین شدند:
آنها عبارت بودند از یک روحانی ، یک وکیل دادگستری و یک فیزیکدان .
در هنگامه ی اعدام ، روحانی پیش قدم شد ، سرش را زیر گیوتین گذاشتند ،و از او سؤال شد : حرف آخرت چیست ؟
گفت : خدا ... خدا...خدا...
او مرا نجات خواهد داد،
وقتی تیغ گیوتین را پایین آوردند ، نزدیک گردن او متوقف شد.
مردم تعجب کردند،
و فریاد زدند: آزادش کنید!
خدا حرفش را زده!
و به این ترتیب نجات یافت .
نوبت به وکیل دادگستری رسید ،
از او سؤال شد: آخرین حرفی که می خواهی بگویی چیست؟
گفت : من مثل روحانی خدا را نمی شناسم ولی درباره عدالت بیشترمیدانم؛
عدالت ... عدالت ...عدالت...
گیوتین پایین رفت ،اما نزدیک گردنش ایستاد،
مردم متعجب ، گفتند :آزادش کنید ، عدالت حرف خودش را زده!
وکیل هم آزاد شد.
آخر کار نوبت به فیزیکدان رسید ،
سؤال شد ، آخرین حرفت را بزن ،
گفت :من نه روحانیم که خدا را بشناسم ؛ و نه وکیلم که عدالت را بدانم اما من می دانم که روی طناب گیوتین گره ای است که مانع پایین آمدن تیغه می شود ...
با نگاه به طناب دریافتند و گره را باز کردند،
تیغ بر گردن فیزیکدان فرود آمده و آنرا از تن جدا کرد.
چه فرجام تلخی دارند آنان که واقعیت و حق را میگویند وبه «گره ها» اشاره مى کنند.